ب مثل بصیرت...میم مثل مطهری
?نمےدانستم آدمے کـہ بـہ خاطر مـ?? از درس و مشق افتاده
هما???احمدےروشـ???معاو?? فرهنگے بسیج دانشگاه است?
هر دوےما?? سرما?? پاییـ?? بود.
گفت: ممنو?? کـہ اومدید.
فقط مےخواستم بگم کجایےام و چے خوندم…
گفت: اگـہ بدونم جوابتو?? مثبتـہ، تا هر وقت کـہ لازم باشـہ صبر مےکنم?
خیلے جذاب صحبت مےکرد.
یک جور صداقت خاصے توے لحنش بود.?
در هما?? نگاه اول، رضایتم جلب شده بود،
اما اصلاً دلم نمےخواست جلوتر از خانوادهام جواب مثبت بدهم.
سکوتم را کـہ دید، گفت: مـ?? منتظرم… ?
صورتش با لبخند خیلے گیراتر مےشد.
یک پوستر لولـہ شده توے دستش بود
قبل از خداحافظے پوستر را گرفت جلویم و
گفت: بفرمایید، ایـ?? مال شماست?
گرفتمش. تا آمدم بازش کنم گفت: نـہ! الا?? نـہ، بعداً باز کنید.
یک لحظـہ تأمل کردم و گفتم: چرا؟!
گفت: خواهش مےکنم?
وقتے رفت، بازش کردم. خیلے برایم جالب بود.
مصطفے لاے پوستر کـہ یک
«یا فاطمهالزهرا(س)» خیلے قشنگ بود، یک گلسرخ گذاشتـہ بود?
از آدمے بـہ تیپ و قیافـہ?مصطفے?کـہ در مواجهـہ با خانمها
آ?? همـہ خشک و سرد بود، ایـ?? کار خیلے بعید بود?
نگاهم روے گلبرگهاے مخملے و زرشکے گل ثابت ماند.
یک جورهایے حالم گرفتـہ شد. با ایـ?? کارش تازه فهمیدم چقدر بهم علاقـہ دارد.
معلوم نبود براے داد?? ایـ?? هدیـہ کوچک، چقدر با خودش کلنجار رفتـہ???
By Ashoora.ir & Night Skin