سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























ب مثل بصیرت...میم مثل مطهری

 محمدعلی حائری در کانال تلگرامی خود با عنوان «شیرینی‌های پدر» که به ذکر خاطراتی از مرحوم آیت‌الله حائری شیرازی می‌پردازد، نوشت: مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متأسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه‌گداری من و بچه‌ها سری می‌زدیم.

به‌واسطه بیماری‌ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم گرفته بودند و مثلاً بین گوشت‌ها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو.

خب شکمبه‌ها را هم به جهت ارزان‌تر شدن و هم به جهت تمایل شخصی‌شان، پاک نکرده می‌گرفتند و خودشان پاک می‌کردند. از نیمه‌های شب چندساعتی به حمام زیرزمین می‌رفتند و آن‌ها رو خوبِ خوب تمیز می‌کردند و بار می‌گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می‌خوردیم.

در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی‌هایی که دعوت می‌شدند می‌گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می‌گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می‌کردم تا ببینم وسعت دخل‌وخرج به چه میزان است؟ این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و می‌بایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت می‌کردیم... بماند.

یک روز صبح گفتند: فردا جلس? کمیسیون خبرگان دارم و می‌خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم؛ بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه‌های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یک‌بار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می‌شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهی‌شان کنم. بقچه‌ای از حوله، لباس و صابون فله‌ای با خود بردیم.

وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر، 2 هزار و 500 تومان». پیش‌قدم شدم و حساب کردم. پدر راست می‌گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته‌ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه‌ربع ساعت وقت می‌گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط می‌کرد.

در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند:

صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می‌کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید!

نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!

نچ ریزی گفتند و برگشتند به سمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم»

وارد گذرخان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که کسی از حجره‌ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد «حَجا آقا! حَجا آقا! خودش را دوان‌دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم بله.

گفت «حاج‌آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد.

پدر با نگاهی تند گفت «من وجوهات نمی‌گیرم!»

گفت «وجوهات نیست، نذر است.»

گفتند «نذر؟»

گفت «دیروز برای باری که داشتم، در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!»

پدر متبسم شد. رو به من کرد که پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند «بشمارش!» من هم شمردم. 10 تا تراول 50 هزار تومانی بود. بعد بدون آنکه چیزی بگویم، درِ گوشم گفتند «10 تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا...»

نگاهی به بالا کردند و گفتند «خدا بی‌حساب می‌دهد. به هرکه اهل حساب‌وکتاب باشد با نشانه می‌دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آن را در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم».



نوشته شده در یکشنبه 102 فروردین 27ساعت ساعت 2:58 عصر توسط سیدخدا| نظر بدهید

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin
پیوند‌ها
سایر امکانات
لوگوی دوستان
مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا... - ب مثل بصیرت...میم مثل مطهری


























ب مثل بصیرت...میم مثل مطهری



ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 103 فروردین 10ساعت ساعت 3:8 عصر توسط | نظرنظر بدهید
طبقه بندی:  

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin