سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























ب مثل بصیرت...میم مثل مطهری

 

امام خامنه ای: امروز زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.

با سلام و صلوات به روح پاک شهیدان و امام شهیدان و به خصوص استاد عزیز مرتضی مطهری و در راستای نشر ارزشها و هرچه بیشتر زنده نگه داشتن یاد این شهید که حق والایی بر من و امثال چون منی دارند وبلاگ" بصیرت مطهر "را راه اندازی نموده تا ان شالله بتوانم با نوشتن مطالبی راجع به این شهید عزیز خود و دیگران را با مطهری و فکر و منش مطهری بیش از پیش آشنا کنم.

امیدوارم با نظراتتان یاری بخش راهم باشید.

التماس دعا

 



نوشته شده در یادداشت ثابت - شنبه 91 فروردین 27ساعت ساعت 4:40 عصر توسط سیدخدا| نظر

این متن زیبا رو جایی دیدم:

 

همیشه فکر کرده‌ام که امیرکبیر در چه زمان و دوره‌ای امیرِ کبیر شد!
در دورانی به غایت سخت...در دورانی که دخالت کشورهای خارجی و بی‌کفایتی مسئولین زیادی در داخل ایران موج می‌زد.بی‌نظمی و بی‌برنامگی و ضعف امنیت داخلی و نبود برنامه‌های علمی فرهنگی و...
در دورانی که تک و تنها بود... نشانش هم همان شد که اجماع کردند برای حذفش از سیاستمداری و اداره کشور و حتی به این هم اکتفا نکردند و در سرزمین خودش ترورش کردند...
اما جالب است که نگفت این مملکت دیگر درست بشو نیست. یا من یک نفری چه کاری از دستم مگه بر می‌آید؟! یا اینها لیاقت وجود مرا ندارند و من بروم خارج جایی که قدر من را بدانند...
بجای فرو رفتن در نقش قربانی، تلاش‌ها کرد برای ارتقا شخصیت و تخصص خودش. بدون وجود امکانات مالی و اعتباری خانوادگی و اجتماعی.
امیر کبیر برای همه? غرزن‌های ناله کنِ بی‌هدف و انگیزه با بهانه همیشگی شرایط بیرونی، می‌تواند الگو و اسوه? بزرگی بشود.
امیر کبیر این مرد بزرگ تاریخ ایران، که برای همه قابل قدردانی و احترام است، راه هر بهانه‌ای را برای نداشتن هدف و برنامه، تلاش جدی نکردن و اثرگذاری نداشتن بر همه بسته است.
امروز که شرایط از هر نظر هزار برابر بهتر از گذشته تاریخ ایران است. کارها می‌شود کرد...
زمان نسبی است. همه 24 ساعت زمان داریم اما یکی می‌شود امیرکبیر که در سه سال چه کارهای بنیادینی می‌کند.
جالب است که دغدغه رشد جوانان ایرانی را داشته و استدلال و ایده جالبی داشته. می گفته بجای اینکه 20 نفر از جوانانمان را هزینه کنیم و بفرستیم خارج، 20 متخصص خارجی بیاوریم و استخدام کنیم که 200 جوان ما را در داخل کشور آموزش دهد!
چقدر انسان با برخی انسان‌های دیگر در خصوص طرز فکر می‌تواند متفاوت باشد!
یعنی هم جوانان را در کشور حفظ کند. هم وقتی تو استادی را استخدام می‌کنی عزت با دانشجوی تو در وطن خودش است. اما وقتی دانشجوی تو به خارج می‌رود عزت و اعتبار برای آن کشور و آن استادان است... اعتماد به نفس کدام جوانان بیشتر می‌شود؟
تک تک ما هم می‌توانیم برای ثبتِ ناممان در تاریخ ایران و جهان، کاری کنیم و البته که نیت، ثبتِ نام نیست. یعنی فرصت داریم کارهای بزرگ و ارزشمندی برای آب و خاک خود کنیم که ارزش بخاطر سپاری ما را داشته باشد.
برای عزت و تعالی و سربلندی کشوری که نان و نمکش را خوردیم تا رشد و نمو کنیم، خط و نشان نکشیم، دائما معترض نباشیم، با ادای روشنفکری، نقدها و بررسی‌ها نکنیم اما عملا هیچ خروجی و دستاورد ارزشمندی برای میهن خود نداشته باشیم. طلبکار نباشیم. وظیفه شناسی کنیم. بگوییم من هم جنسی از جنس امیرکبیرِ زمان خود خواهم شد...
خواهش می‌کنم زمان بگذارید و کل صفحات پیوند زیر را بخوانید. فهرست کردن کارهای بزرگی که این مرد با عظمت در ایران کرده، قابلیت حتی فهرست سازی در این فضا را ندارد.
امیرکبیر - ویکی‌پدیا، دانشنامه? آزادhttps://fa.m.wikipedia.org/wiki/امیرکبیر



نوشته شده در دوشنبه 102 خرداد 8ساعت ساعت 9:15 صبح توسط سیدخدا| نظر بدهید

امام صادق (علیه السلام) میفرمایند : ° آنگاه که مومن ثواب خواندن آیه الکرسی را به مردگان هدیه میکند ، خداوند ثواب آن را به همه آنان می رساند و به خود او نیز درجه شصت پیامبر میدهد و از هر حرفی ملکی می آفریند که تا قیامت برای او تسبیح کند . حار الانوار ، ج102 ، ص300




نوشته شده در چهارشنبه 102 اردیبهشت 27ساعت ساعت 1:13 عصر توسط سیدخدا| نظر بدهید

 

«حسن جوری» معروف به «شیخ حسن جوری» یکی از رهبرانِ روحانی قیام سربداران می‌گوید: «درسالی که گذارم به جندی‌شاپور افتاد، سخنی از «محمد مهتاب» شنیدم که تا گور بر من تازیانه می‌زند. دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ می‌ریسد و ترانه زمزمه می‌کند. گفتم: ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا خدا را همچون عاشقان عبادت کنم. محمد مهتاب گفت: نخست بگو آیا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟ گفتم: نه.

گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچ? خانه‌ات تو را از غصه‌های بی‌شمار فارغ کرده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز زیر نم‌نم باران، آواز خوانده‌ای؟ گفتم: نه. گفت: هرگز به آسمان نگریسته‌ای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرو نشانی؟ گفتم: نه. گفت: هرگز خند? کودکی نازنین، تو را به خلس? شوق برده است، گفتم: نه. گفت: هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح، چندان تو را بی‌خود کرده است که اگر نشسته‌ای برخیزی و اگر ایستاده‌ای بنشینی؟ گفتم: نه. گفت: هرگز زلالی آب یا بلندی سرو یا نرمی گلبرگ یا کوشش مورچه‌ای، اشک شوق ازدید? توسرازیرکرده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز شده است که بخندی چون دیگری خندان بود و بگریی چون دیگری گریان بود؟ گفتم: نه. 

گفت: هرگز بر سیبی یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف می‌کنی، چشم دوخته‌ای؟ گفتم: نه. گفت: هرگز دست بر روی خویش کشیده‌ای و بر زیبایی و حسن رویت که نعمت خالق است؛ اندیشه کرده ای؟ گفتم: نه. گفت: از من دور شو، که سنگی را می‌توان عاشقی آموخت، اما تو را نه…! » برای عاشق خدا بودن و درک و فهم زندگی کافیست به درونتان رجوع کنید و چشم‌هایتان را نسبت به نعمت‌های دور برتان باز کنید. 



نوشته شده در سه شنبه 102 اردیبهشت 5ساعت ساعت 9:57 صبح توسط سیدخدا| نظر بدهید

 

«حسن جوری» معروف به «شیخ حسن جوری» یکی از رهبرانِ روحانی قیام سربداران می‌گوید: «درسالی که گذارم به جندی‌شاپور افتاد، سخنی از «محمد مهتاب» شنیدم که تا گور بر من تازیانه می‌زند. دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ می‌ریسد و ترانه زمزمه می‌کند. گفتم: ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا خدا را همچون عاشقان عبادت کنم. محمد مهتاب گفت: نخست بگو آیا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟ گفتم: نه.

گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچ? خانه‌ات تو را از غصه‌های بی‌شمار فارغ کرده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز زیر نم‌نم باران، آواز خوانده‌ای؟ گفتم: نه. گفت: هرگز به آسمان نگریسته‌ای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرو نشانی؟ گفتم: نه. گفت: هرگز خند? کودکی نازنین، تو را به خلس? شوق برده است، گفتم: نه. گفت: هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح، چندان تو را بی‌خود کرده است که اگر نشسته‌ای برخیزی و اگر ایستاده‌ای بنشینی؟ گفتم: نه. گفت: هرگز زلالی آب یا بلندی سرو یا نرمی گلبرگ یا کوشش مورچه‌ای، اشک شوق ازدید? توسرازیرکرده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز شده است که بخندی چون دیگری خندان بود و بگریی چون دیگری گریان بود؟ گفتم: نه. 

گفت: هرگز بر سیبی یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف می‌کنی، چشم دوخته‌ای؟ گفتم: نه. گفت: هرگز دست بر روی خویش کشیده‌ای و بر زیبایی و حسن رویت که نعمت خالق است؛ اندیشه کرده ای؟ گفتم: نه. گفت: از من دور شو، که سنگی را می‌توان عاشقی آموخت، اما تو را نه…! » برای عاشق خدا بودن و درک و فهم زندگی کافیست به درونتان رجوع کنید و چشم‌هایتان را نسبت به نعمت‌های دور برتان باز کنید. 



نوشته شده در سه شنبه 102 اردیبهشت 5ساعت ساعت 9:57 صبح توسط سیدخدا| نظر بدهید

 محمدعلی حائری در کانال تلگرامی خود با عنوان «شیرینی‌های پدر» که به ذکر خاطراتی از مرحوم آیت‌الله حائری شیرازی می‌پردازد، نوشت: مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متأسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه‌گداری من و بچه‌ها سری می‌زدیم.

به‌واسطه بیماری‌ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم گرفته بودند و مثلاً بین گوشت‌ها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو.

خب شکمبه‌ها را هم به جهت ارزان‌تر شدن و هم به جهت تمایل شخصی‌شان، پاک نکرده می‌گرفتند و خودشان پاک می‌کردند. از نیمه‌های شب چندساعتی به حمام زیرزمین می‌رفتند و آن‌ها رو خوبِ خوب تمیز می‌کردند و بار می‌گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می‌خوردیم.

در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی‌هایی که دعوت می‌شدند می‌گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می‌گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می‌کردم تا ببینم وسعت دخل‌وخرج به چه میزان است؟ این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و می‌بایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت می‌کردیم... بماند.

یک روز صبح گفتند: فردا جلس? کمیسیون خبرگان دارم و می‌خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم؛ بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه‌های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یک‌بار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می‌شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهی‌شان کنم. بقچه‌ای از حوله، لباس و صابون فله‌ای با خود بردیم.

وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر، 2 هزار و 500 تومان». پیش‌قدم شدم و حساب کردم. پدر راست می‌گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته‌ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه‌ربع ساعت وقت می‌گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط می‌کرد.

در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند:

صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می‌کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید!

نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!

نچ ریزی گفتند و برگشتند به سمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم»

وارد گذرخان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که کسی از حجره‌ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد «حَجا آقا! حَجا آقا! خودش را دوان‌دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم بله.

گفت «حاج‌آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد.

پدر با نگاهی تند گفت «من وجوهات نمی‌گیرم!»

گفت «وجوهات نیست، نذر است.»

گفتند «نذر؟»

گفت «دیروز برای باری که داشتم، در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!»

پدر متبسم شد. رو به من کرد که پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند «بشمارش!» من هم شمردم. 10 تا تراول 50 هزار تومانی بود. بعد بدون آنکه چیزی بگویم، درِ گوشم گفتند «10 تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا...»

نگاهی به بالا کردند و گفتند «خدا بی‌حساب می‌دهد. به هرکه اهل حساب‌وکتاب باشد با نشانه می‌دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آن را در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم».



نوشته شده در یکشنبه 102 فروردین 27ساعت ساعت 2:58 عصر توسط سیدخدا| نظر بدهید

نرم نرمک میرسد اینک بهار...

خوش بحال روزگار تبسم

 دیدن بهار جمهوری اسلامی ایران عزیزمون بعد از این همه آزار خناسان خیلیییییییییی دلچسبهمؤدب

پیشاپیش عید نوروز،بهار طبیعت و بهار معنویت بر همه مبارکگل تقدیم شما



نوشته شده در چهارشنبه 101 اسفند 24ساعت ساعت 2:38 عصر توسط سیدخدا| نظر بدهید

 آیت الله حائری شیرازی:

فرض کنید زمینی به شما داده‎اند و وسطش خط کشیده‎اند. اسم نصفش را «دنیا» و نصف دیگرش را «آخرت» بگذار. تو پی‎درپی نصفه‌ی آخرت را حفاری کردی و با خاکش آجر برای نصفه‌ی دنیا ساختی و پله گذاشتی و آوردی بالا. ?? در ابتدا دنیا و آخرت در یک سطح بود اما تو از آخرت برداشته‎ و روی دنیا گذاشتی. موقع مرگ می‎گویند: از دنیا به آخرت برو، یعنی از این بالا بپر پایین. تو می‎ترسی. می‎گویی اگر از این دیوار صدمتری، توی آن گودال صدمتری بپرم، استخوان‎هایم خرد می‎شود. چه کسی از آخرت یک گودال بی‎منتهی ساخته؟ خود تو?? این ترس، از عمل توست. ? انسان وقتی توبه می‎کند، یک قسمت از دنیا را برمی‎دارد و در آخرت می‎گذارد. یواش یواش آخرت بالا می‎آید و این دو هم‎سطح می‎شوند. ???وقتی می‎گویند، بفرمایید برویم، قدم از دنیا برمی‎داری و راحت به آخرت می‎روی و اصلأ نمی‌هراسی . . .



نوشته شده در سه شنبه 100 دی 21ساعت ساعت 10:28 صبح توسط سیدخدا| نظر

سلام

این نامه را حتما حتما بخوانید...

 

از سردار سلیمانی خاطرات بسیاری به جا ماند و شاید شیرین ترین تصویر از سردارِ قهرمان برای خیلی از ما، لبخندی باشد که بارها در تصاویر و فیلم‌ها روی صورت او دیدیم.

یکی از یادگاری های ارزشمند سردار سلیمانی هم برای ما شاید نامه‌ای باشد که این شهید گرانقدر برای دخترش فاطمه در باره فلسفه حیات، جهاد وآرزوی شهادت در دفاع از مظلومان و اطفال وحشت زده عالم نوشت. و از آنجایی که سردار دلها دختران و جوانان این سرزمین را فرزند خود می دانست، شاید مخاطب بخش‌هایی از این نامه‌ هم دختران و جوانان این سرزمین اسلامی باشند.

متن این نامه در ادامه آمده است:

« بسم الله الرحمن الرحیم

آیا این آخرین سفر من است یا تقدیرم چیز دیگری است که هر چه باشد در رضایش راضی‌ام. در این سفر برای تو می نویسم تا در دلتنگی‌های بدون من یادگاری برایت باشد. شاید هم حرف به درد بخوری در آن یافتی که به کارت آید.

هر بار که ســفر را آغاز می‌کنم احساس می کنم دیگر نمی بینمتان. بارها در طول مســیر چهره‌های پر از محبتتان را یکی یکی جلوی چشمانم مجسم کرده‌ام و بارها قطرات اشکی به یادتان ریخته‌ام.

دلتنگتان شده‌ام، به خدا ســپردمتان. اگر چه کمتر فرصت ابراز محبت یافته‌ام و نتوانستم آن عشق درونی خودم را به شما برسانم. اما عزیزم هرگز دیده‌ای کسی جلوی آیینه خود را ببیند و به چشمان خود بگوید دوستتان دارم، کمتر اتفاق می‌افتد اما چشمانش برایش باارزشترینند. شما چشمان منید. چه بر زبان بیاورم و چه نیاورم برایم عزیزید. بیش از بیست سال است که شما را همیشه نگران دارم و خداوند تقدیر کرده این جان پایان نپذیرد و شما همیشه خواب خوف ببینید. دخترم هر چه در این عالم فکر می کنم و کرده‌ام که بتوانم کار دیگری بکنم تا شما را کمتر نگران کنم، دیدم نمی توانم و این به دلیل علاقه‌ی من به نظامی‌گری نبوده و نیست. به دلیل شغل هم نبوده و نخواهد بود. به دلیل اجبار یا اصرار کسی نبوده است و نیست. نه دخترم من هرگز حاضر نیستم به خاطر شغل، مسئولیت، اصرار یا اجبار حتی یک لحظه شما را نگران کنم، چه برسد به حذف یا گریاندن شما. 

من دیدم هرکس در این عالم راهی برای خود انتخاب کرده است یکی علم می‌آموزد و دیگری علم می‌آموزاند. یکی تجارت می کند کسی دیگر زراعت می کند و میلیون‌ها راه یا بهتر است بگویم به عدد هر انسان یک راه وجود دارد و هر کس راهی را برای خود برگزیده است. من دیدم چه راهی را می بایست انتخاب کنم. با خود اندیشیدم و چند موضوع را مرور کردم و از خود پرسیدم اولا طول این راه چقدر است انتهای آن‌ها کجاست، فرصت من چقدر است. و اساساً مقصد من چیست. دیدم من موقتم و همه موقت هستند. چند روزی می مانند و می روند. بعضی‌ها چند سال برخی‌ها ده سال اما کمتر کسی به یک ‌صد سال می رسد. اما همه می روند و همه موقتند. دیدم تجارت بکنم عاقبت آن عبارت است از مقداری سکه براق شده و چند خانه و چند ماشین. اما آن‌ها هیچ تأثیری بر سرنوشت من در این مسیر ندارد . فکر کردم برای شــما زندگی کنم دیدم برایم خیلی مهم‌اید و ارزشمندید به طوری که اگر به شما درد برسد همه‌ی وجودم را درد فرا می‌گیرد. اگر بر شما مشکلی وارد شود من خودم را در میان شــعله‌های آتش می بینم. اگر شما روزی ترکم کنید بند بند وجودم فرو می ریزد. اما دیدم چگونه می توانم حلال این خوف و نگرانی‌هایم باشم. دیدم من باید به کسی متصل شوم که این مهم مرا علاج کند و او جز خدا نیست. این ارزش و گنجی که شما گل‌های وجودم هســتید با ثروت و قدرت قابل حفظ کردن نیست. وگرنه باید ثروتمندان و قدرتمندان از مــردن خود جلوگیــری کنند و یا ثروت و قدرتشــان مانع مرض‌های صعب‌العلاجشان شود و از در بسترافتادگی جلوگیری نماید. من خدا را انتخاب کرده ام و راه او را. اولین بار است که به این جمله اعتراف می‌کنــم؛ هرگز نمی خواســتم نظامی شــوم، هرگز از مدرج شــدن خوشــم نمی‌آمد. من کلمه‌ی زیبای قاسم را که از دهان پاک آن بسیجی پاسدار شهید برمی خاست بر هیچ منصبی ترجیح نمی دهم. دوست داشتم و دارم قاسم بدون پسوند یا پیشوندی باشم. لذا وصیت کردم روی قبرم فقط بنویسید سرباز قاسم، آن هم نه قاسم سلیمانی که گنده‌گویی است و بار خورجین را سنگین می کند.

 عزیزم از خدا خواستم همه‌ شریان‌های وجودم را و همه‌ی مویرگهایم را مملو از عشق به خودش کند . وجودم را لبریز از عشق خودش کند. این راه را انتخاب نکردم که آدم بکشم، تو میدانی من قادر به دیدن بریدن سر مرغی هم نیستم. من اگر سلاح به دست گرفته‌ام برای ایستادن در مقابل آدمکشان است نه برای آدم کشتن. خود را سرباز در خانه هر مسلمانی می بینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم. نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعه‌ی مظلوم که ناقابلتر از آنم، نه نه... بلکه برای آن طفل وحشت‌زده بی‌پناهی که هیچ ملجأیی برایش نیست، برای آن زن بچه‌به‌سینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب، که خطی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است می جنگم.

 عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. دختر عزیزم شما در خانه من در امان و با عزت و افتخار زندگی می کنید. چه کنم برای آن دختر بی پناهی که هیچ فریادرسی ندارد و آن طفل گریان که هیچ چیز... که هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را از دست داده است. پس شما مرا نذر خود کنید و به او واگذار نمایید. بگذارید بروم، بروم و بروم. چگونه می توانم بمانم در حالی که همه قافله من رفته است و من جا مانده‌ام.

 دخترم خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیده‌ام اما دیگر نمی خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می ریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند. وقتی فکر می کنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظاره‌گر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمی توانم اینگونه زندگی بکنم.

والسلام علیکم و رحمت الله»



نوشته شده در دوشنبه 100 دی 13ساعت ساعت 11:21 صبح توسط سیدخدا| نظر

متن زیبایی بود که جایی خواندم...

 

من در سپاه «تو» ام؟ مرا به حزب خود راه می‌دهی؟ با من دوست هستی؟ کم سن بودم که شنیدم گفته‌اند: اگر دعای هر روز را هم نخواندی، دعای روز سه شنبه را بخوان. ( در مفاتیح و نت هست)، برکات زیادی دارد در زندگی. از آن زمان برایم این روز و این دعا ویژه شده و البته همه? روزهای خدا خاص و ویژه است. حالا چند وقت هست که به چشمم خیلی خاص آمده که چه می‌شود که بعضی‌ها را هیچ چیز تکان نمی‌دهد! هرگز بی‌عقیده و کم ایمان و متزلزل نمی‌شوند و تمام عمر محکم و باصلابت به مسیر برحقی که انتخاب کرده ‌اند متعهداند و ثابت قدم و بی‌حزن و بی‌ترس تا آخر مسیر را می‌روند. چیزی که شاید گمشده? امروز خیلی‌هاست حتی برخی مذهبی‌ها... از بین کل این دعا، شاید این سه جمله همه راهکار را نشان داده باشد: «خدایا مرا از سپاه خود قرار ده که منحصراً سپاه تو همیشه فاتح و غالبند، و مرا از حزب خود مقرر فرما، که حزب تو منحصراً و پیوسته پیروزند، ‌و مرا از دوستان خود قرار ده، که فقط دوستان تو، در دو عالم هیچ ترس و غم و اندوهی در دل ندارند... نمی‌دانم چنین مناجات و نجوای عمیقی در هیچ مکتبی در عالم یافت می‌شود یا نه. بشود همه چیز را با هم در یک جا در یک روز از او بخواهی! هم دعاست هم درس و آموزش. هم درخواست است هم گرا دادن. شاید با عبارات عربی‌اش بیشتر ما?نوس باشید و بهتر حق مطلب ادا شود: اللّ?هُمَّ اجْعَلْنِى مِنْ جُنْدِکَ فَإِنَّ جُنْدَکَ هُمُ الْغَالِبُونَ، وَاجْعَلْنِى مِنْ حِزْبِکَ فَإِنَّ حِزْبَکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ؛ وَاجْعَلْنِى مِنْ أَوْلِیَائِکَ فَإِنَّ أَوْلِیاءَکَ لَاخَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ. باید در سپاهش باشی، در حزبش و از دوستانش؛ اینگونه همیشه غالبی بر هر سختی و رنج و همیشه پیروزی در مقابل هر دشمنی، و هرگز نه به هیچ حزنی گرفتار میشوی و نه ترسی. چون ایمان و دوستی با «او» توکل می‌سازد و در توکل غصه و حزنی که از گذشته منشاء می‌گیرد و ترسی که ریشه در آینده ناآشنا دارد می‌خشکد.. این خاصیت این گروه و حزب و مجموعه است. اگر به آن ها بپیوندی به این همه خواهی رسید. و چه شیرین است که بعد هم به شکل ویژه بگویی خدایا حالا که امروز سه شنبه است سه هدیه به من ببخش: یکی اینکه گناهی برایم باقی نگذار مگر اینکه ببخشی. غمی در دلم نباشد، مگر اینکه زایلش کنی و سوم اینکه دشمنی برایم نماند مگر اینکه از من دفعش کنی. ببسم الله خیر الاسماء، بسم الله رب الارض و السماء، از خود هر شر و ناگواری را دفع می‌کنم که اول آن غضب خداست. و هر چیز دوست داشتنی را به خود جلب می‌کنم که اولِ آن رضای اوست... چقدر دستمان پر است. پُرتر از هر کتاب معنوی و روان‌شناسانه خارجی که کلمات تلقینی مثبت را آموزش می‌دهد. چقدر غنی هستند این معارف. چه حال خوب کن هستند، چقدر خوشبختیم...



نوشته شده در سه شنبه 100 دی 7ساعت ساعت 12:3 عصر توسط سیدخدا| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin
پیوند‌ها
سایر امکانات
لوگوی دوستان
ب مثل بصیرت...میم مثل مطهری


























ب مثل بصیرت...میم مثل مطهری



ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 103 فروردین 9ساعت ساعت 8:17 عصر توسط | نظرنظر بدهید
طبقه بندی:  

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin