ب مثل بصیرت...میم مثل مطهری
وبلاگ علم سیاه نوشت: 4 سال قبل، وقتی کاندیدای محبوبمان با 24 میلیون رأی رئیس جمهور شد، سخت طالب آن بودیم که شادی کنیم دوست داشتیم به خیابان بیائیم و خستگی یک انتخابات داغ و پر تنش را از تن به در کنیم اما وقتی به خیابان آمدیم جز آتش و دود و اعتراض چیزی ندیدیم شیشه خیابانها را شکستید و به مردم و نظام تهمت زدید و همه قواعد سیاسی و انسانی را زیرپا گذاشتید و ما «فقط» نظاره میکردیم آمدیم برای شادی دلهای دوستانمان «بوق» بزنیم؛ اما دیدیم که بوق زدن به نماد اعتراض تبدیل شد شادی رأی آوردن کاندیدای محبوبمان را به زهر تبدیل کردید و در جلوی چشم ما، رأی ما را «دروغ» خواندید... این خاطرات در ذهنم رژه میروند وقتی میبینم شما را که حالا، با شور و شعف وصف ناشدنی به خیابانها آمدهاید؛ شاد هستید و بوق و سوت و کف میزنید ما فرصت شادی کردن را از شما نمیگیریم؛ این پیروزی گوارای وجودتان باد... بغضم میگیرد وقتی یاد 4 سال قبل و مظلومیت نظام میفتم حسرت آن روزها و شادی نکرده خود را نمیخورم؛ اما نمیتوانم آه نکشم. همین امروز در تهران و د همایش نخبگان دانشگاهی با آقا سعید حرف دل بچه حزب الهی ها زده شد: وی آمد و از او خواست که در مقابل دانشجویان به این قرآن قسم بخورد که جانفدای سید علی باشد؛ که جلیلی نیز در پاسخ گفت: همیشه راه و رسمشون همینه سلام درک عمق علی (ع) در غم از دست دادن یاسش (سلام الله علیها) ناباورانه سخت و سخت است. اینجا کوچه بنی هاشم است...جایی که مادرمان............ وااااااااااااااااااااااااااااای مادرم دعایتان را خواستارم سلام چند موعظه در قالب داستان طنز از آیت الله مجتهدی تهرانی : ریشتراشی جوانی همیشه ریشش را با تیغ میتراشید. وقتی علت این کار را از او پرسیدند گفت: «مادرم میگوید پسرم! اگر تو ریش بگذاری مردم فکر میکنند سنت زیاد است. آن وقت میگویند حتماً مادرش هم پیر است. پس بهتر است قید ریشت را بزنی!» درخت گردو شخصی زیر درخت گردو ایستاده بود و میگفت: «خدایا! همه کارهایت درست است فقط نمیفهمم چرا گردوی به این کوچکی را بالای این درخت بزرگ قرار دادهای ولی هندوانه به آن بزرگی را لای بتههای کوچک! » همینطور که داشت با خدا درددل میکرد ناگهان بادی وزید و گردویی روی صورتش افتاد و از بینیاش خون آمد. او به خودش آمد و گفت: «خدایا! کارت درست است. اگر یک هندوانه بالای درخت بود، معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد!» حلالم کن یکی از علما چند شب در هیأتی منبر رفت. شب آخر، پاکت چند شبی را که منبر رفته بود از صاحب مجلس گرفت. شخصی جلوی عالم را گرفت و گفت: «حاج آقا! بیزحمت یک دعا در گوش من بخوانید». آن عالم دعا را خواند. بعد آن شخص گفت: «آقا! من را حلال کنید». حاج آقا گفت: «حلالت کردم». چند دقیقه بعد آن عالم رفت تا برای خانهاش خرید کند. وقتی خواست پول اجناس را به صاحب مغازه بدهد، دست کرد داخل جیبش و دید ای داد بیداد! خبری از پول و پاکت نیست. عالم به لهجه ترکی گفت: «ددم وای! حلالش هم کردهام». قاطر و آسیاب شخصی وارد یک آسیاب گندم شد. دید به جای اینکه یک انسان گندمها را آسیاب کند چوب آسیاب به گردن یک قاطر بسته شده. قاطر میچرخید و آسیاب کار میکرد اما به گردن قاطر یک زنگوله آویزان بود. از صاحب آسیاب پرسید: «برای چه به گردن قاطرت زنگوله بستهای!» آسیابان گفت: «برای اینکه اگر ایستاد بفهمم و متوجه شوم که آسیاب کار نمیکند». آن شخص دوباره پرسید: «خب! اگر قاطر ایستاد و سرش را تکان داد، از کجا میفهمی؟» آسیابان گفت: «برو این پدر سوختهبازیها را به قاطر من یاد نده!» آیههای سجدهدار علامه حلی در سنین کودکی پیش داییاش که محقق بود میرفت و درس میخواند. وقتی درسی را یاد نمیگرفت یا شیطنت میکرد، دایی دنبالش میکرد تا تنبیهش کند. علامه کوچک اما سریع یک آیه سجدهدار میخواند و داییاش به سجده میرفت، آن وقت خودش پا به فرار میگذاشت و فرار میکرد. سنگ قبر سلطان سلطان محمود غزنوی برای خود قبری ساخت، تا زمانی که مرد آنجا دفنش کنند. وقتی میخواست روی سنگ قبرش آیهای از قرآن را بنویسد، از نوکرش پرسید: «چه آیهای را بنویسم بهتر است؟» نوکر جواب داد: این آیه از قرآن را بنویس: «هذه جهنم التی کنتم توعدون؛ این جهنمی است که همواره وعدهاش به شما داده میشد!» سال 1392 رو به همه دوسان عزیزم تبریک میگم. ایشالله سالی علوی و فاطمی داشته باشیم. خاطراتی شنیدنی از زندگی امام خمینی (ره) آنچه در پی میآید بخشهایی از کتاب «تا همیشه آشنا: تصویرهایی از زندگی امام خمینی» به قلم “محمود محمدینسب” میباشد که به زیبایی و اختصار خاطرات پیش از انقلاب و دوران تبعید و مبارزه حضرت امام را به تصور کشیده است. با اندک تلخیص و تصرف، این خاطرهها را بخوانید: بعضی مراجع نامه نوشتند به شاه که دولت را وادار کند دست از انحرافات دینی بردارد. شاه جواب داد: «ما توفیق شما را در ارشاد عوام خواهانیم». آقا نامه نوشت به شاه که: «به عنوان یک اعلامیه، شما توفیق مراجع را در ارشاد عوام خواهانید. لذا به تو و دولت تو تذکر میدهم».
انشاءالله همینطور هستیم.
تا میبینن حرف حساب ندارن
تموم نامردای عالم انگار
راهی بجز بستن آب ندارن
هزار دفه گفتیم و بازم میگیم
ما زیر بار حرف زور نمیریم
عالم و آدمم که ناحق بگن
وای میسیم و حقمونو میگیریم
مرد، اونه که حرف حق میزن
که پای حرفای خودش میمونه
تنهای تنهام که بشه غمی نیس
مرد روی پای خودش میمونه
پرنده فکر و ذکرش آب و دون نیس
پرنده فکر آسمونه و بس
ما آب و دونو با قفس نخواستیم
هم آب و دون ارزونیتون هم قفس
ما سر به زیریم ولی سرفرازیم
محاله که کم بیاریم ببازیم
هرکی دلش قرصه بگه یا علی
ما خودمون فردامون رو میسازیم
***
یکی از علمای تهران، پیغام داده بود که حضرتعالی از مراجع و صاحبان رساله علمیه هستید و خوب نیست این قدر زیاد اعلامیه بدهید. گفت: «سلام مرا به ایشان برسانید و بگویید من نمیخواهم مرجع شوم. به وظیفه عمل میکنم».
***
آمدند دستگیرش کنند. داد و بیداد راه انداختند. آمد و سرشان فریاد زد: «این چه بساطی است؟ چرا شلوغش کردهاید؟ خجالت نمیکشید؟ یکی میآمد و در میزد و میگفت بیا. من هم میآمدم». گرفتند و بردندش به طرف تهران.
***
وسط راه ماشین زد بغل. فکر کرد میخواهند بکشنش. بعدها گفت: «وقتی به قلبم مراجعه کردم، هیچ ترس و تغییری در خود ندیدم».
***
آقا را که بردند، زنهای محل آمدند حاج خانم را دلداری بدهند. اما کار برعکس شد؛ آنها گریه میکردند، حاج خانم آرامشان میکرد. آنها غش میکردند، خانم بهشان آبقند میداد!
***
بیست و چهار ساعت توی سلول انفرادی بود. میگفت: «طول اتاق چهار قدم و نیم بود و من مثل هر روز سه نوبت نیم ساعته در آن قدم میزدم.»
***
توی حصر، رییس سازمان امنیت (ساواک) آمد پیشش. گفت: «پنج دقیقه اجازه بدهید شاه بیاید خدمت شما، همه مسایل حل میشود». قبول نکرد.
***
حصر که تمام شد، برگشت قم و برای شهدای پانزدهم خرداد مجلس فاتحه گرفت. یکی دو تا قاری هم آمده بودند. مردم علیه رژیم شعار دادند. یکی از قاریها گفت: «خواهش میکنم شعار ندهید»! تا شنید گفت: «این آقا را از مجلس خارج بیرون کنید. مردم را کشتهاند و در آن حرفی نیست. آن وقت در شعار دادن حرف است؟»
***
توی روزنامه نوشته بودند آقا دستورات شاه را پذیرفته و به همین خاطر به قم برگشته. تازه حصر تمام شده بود. آقا سخنرانی کردند. گفت: «اگر خمینی هم بخواهد با فرامین شاه موافقت کند، از حوزهها بیرونش میکنم.»
***
دو تا روحانی از تهران آمده بودند و میخواستند آقا را ببینند. از طرفداران حکومت بودند، اما آقا اجازه داد ببینندش. پرسید: «تهران چه خبر بود؟» گفتند: «هیچ. اوضاع آرام بود». داد زد: «شما روحانی هستید؟ قیامت سرتان نمیشود؟ مگر دیروز آقای خوانساری را در بازار کتک نزدند؟ هیچ خبری نبود؟ خجالت بکشید».
***
مدت کوتاهی از ماجرای فیضیه گذشته بود. یکی میخواست برود اراک، آمد پیش آقا. پرسید: «شما پیامی برای آنجا دارید؟» گفت: «بروید بگویید ریختند، زدند، انداختند، سوزاندند.» بعد آقا اشاره کرد به طلاب حاضر در جلسه و گفت: «ولی به اینها کار ندارند. به پیغمبر کار دارند. به قرآن کار دارند. به اسلام کار دارند».
***
در نجف، بعد از درس گفتم: «یک مقدار مباحث شما را نوشتهام، اجازه میدهید بیاورم خدمتتان؟» استقبال کرد. هفت هشت روز بعد جزوه را برگرداند. بعضی جاها به درس ایشان اشکال وارد کرده بودم. گفت: «از اینکه اشکال نمودهاید تشکر میکنم.»
***
یکی پشت بلندگو گفت فلان شب مجلس فاتحه از طرف “سید خمینی” برای مرحوم حکیم برگزار میشود. چند نفر حمله کردند که بزنندش. میگفتند بیادبی کرده و نام آقا را بدون تجلیل از مقام مرجعیت ایشان آورده. گفته بود خود آقا به من دستور داده عین همین جمله را بگویم و چیزی بهش اضافه نکنم.
***
سالها روضهخوان امام بود. رفت نجف. رفقا گفتند آقا را دریاب، هر کاری کردیم برای شهادت فرزندش “حاج آقا مصطفی” گریه نکرده، میترسیم بلایی سرشان بیاید. اجازه گرفت روضه بخواند. در روضه چند بار اسم مصطفی را آورد. آقا آرام بود. اما تا نام “علی اکبر (ع)” آمد چشمانش پر از اشک شد، و خیلی گریه کرد.
***
داشت درس میداد طلبهها اشکال نگرفتند. گفت: «آقایان اینجا مجلس وعظ و خطابه نیست. چرا ساکتید؟»
***
بهشان خبر دادند در مجلس درس بعضی محققان، به “ملاصدرا” اهانت شده. عصبانی شد. گفت: «و ما ادراک ما ملاصدرا؟! چیزاهایی که “بو علی” از درکش عاجز بود را ملاصدرا حل کرده».
***
بعضیها یقین داشتند رژیم میخواهد آقا را بکشد. توصیه کردند برای مدتی کوتاه بیاید. قبول نکرد. گفتند:«شما را میکشند.» گفت: «بگذارید بکشند. آن وقت شما از خون من برای اسلام استفاده کنید».
***
گفتند: «آقا شما تنها میمانید.» گفت: «اگر جن و انس یک طرف باشند و من طرف دیگر، حرف همین است که میگویم».
***
باید از عراق میرفت. اهالی خانه را صدا کرد و دلداری داد: «اصلاً ناراحت نباشید که هیچ نمیشود. مهم تکلیف است. نمیشود از زیر بار تکلیف شانه خالی کرد».
***
سر مرز کویت خیلی اذیتمان کردند. چهرهام خسته بود. گفت: «ناراحتی؟» گفتم: «برای شما ناراحتم». گفت: «باید در مرزها، سر ما هم مثل بقیه بلا بیاید تا ناراحتیای را که سراغ برادرانمان میآید درک کنیم. محکم باش».
***
از عراق که میرفتیم فرانسه، فهمیدیم در طبقه دوم هواپیما زندانی شدهایم. ممکن بود ما را بدزدند و یا سر به نیست کنند نگران بودیم. آقا از پنجره به آسمان نگاه میکرد. انگار آنجا نبود.
***
شاه فرار کرده بود. نمایندگان رسانهها آمده بودند برای مصاحبه. حدود پانزده شبکه تلویزیونی مصاحبه را مستقیم پخش میکردند. چند دقیقهای حرف زد. پرسید: «ظهر شده است؟» گفتم: «همین حالا ظهر شد.» گفت: «والسلام علیکم و رحمة الله». گفتند: آقا فرصت به این خوبی دیگر به دست نمیآید، نماز را بگذارید کمی دیرتر. توجه نکرد و رفت برای نماز.
***
برای همدردی با مردم اتاقش را سرد نگه داشته بود. زمستان بود و اعتصاب. در ایران نفت گیر نمیآمد.
***
«حاج آقای حججی» نذر کرده بود که اگر موفق به آمدن به پاریس و زیارت امام شود، گوسفندی قربانی بکند. او پس از ورود به نوفل لوشاتو نذرش را ادا کرد. بعضیها هم خوشحال بودند که پس از اینهمه روز “تخم مرغ و سیبزمینی آبپز خوردن” آبگوشتی برقرار می شود. ولی امام، وقتی فهمید در فرانسه ذبح حیوانات، در خارج از کشتارگاه ممنوع است، گفت از آن گوشت نمیخورم؛ و نخورد.
***
شب کریسمس بود. آقا پیامی داد که خبرگزاریها منتشر کنند. بعد گفت گز و شیرینی و آجیلی که از ایران سوغاتی آوردهاند را بین اهالی نوفللوشاتو ـ که مسیحی بودند ـ پخش کنید. اهالی خیلی تعجب کردند. بعضیها اشک ریختند. پانزده تا از محلیها، وقت ملاقات خواستند که آقا را از نزدیک ببینند و به او گل بدهند. پذیرفت. گلها را یکی یکی می گرفت و میگذاشت در ظرفی که کنارش بود.
***
چند دانشجوی فرانسوی هر شب میآمدند پای صحبتهای آقا. ازشان پرسیدیم: «مگر شما فارسی بلدید؟» گفتند: «نه!» گفتیم: «پس چرا هر شب میآیید اینجا؟» گفتند: «وقتی میآییم و ایشان صحبت میکنند، حس معنوی خوبی بهمان دست میدهد».
***
شب عاشورا بود. گفتم: «خدمتشان عرض کنید روضههایی که من بلدم همانهایی است که در مجالس معمولی ایران خوانده میشود. آمادگی ندارم در جو پاریس و بین دانشجویان روضه بخوانم.» گفته بود: «همان روضهها باید اینجا خوانده شود». همان را خواندم. جلوی دانشجوها. جلوی دوربین خبرنگارها. خیلی گریه کرد.
***
قمیها تظاهرات کرده بودند. گاردیها هم کم نگذاشته بودند. یکی دیده بود با قنداق تفنگ زدهاند به شانهی زنی که بچه به بغل شعار میداده. بچه افتاده بود و سرش خورده بود به جدول کنار خیابان. برای آقا تعریف کرد. خیلی گریه کرد. یک شبانه روز هیچی نخورد؛ حتی چای.
***
می خواستم برگردم مشهد. گفتم: «اگر پیغامی دارید بفرمایید تا برسانم». گفت: «به آقایان علما بگویید هر هفته یکبار کنار هم بنشینید و بدانند اگر این نشست هیچ ثمرهای هم نداشته باشد، باعث وحشت رژیم میشود».
***
دو سه نفر از ایران آمده بودند آقا را ببینند. یکیشان آشنا بود. آمدند تو، “حاج مهدی” دست امام را بوسید و گریه کرد. حبس طولانی و شکنجه موهای سر و صورتش را سفید کرده بود. آقا نشناختش. گفتیم: ایشان آقا مهدی عراقیاند. دست کشید به سرش و گفت: «مهدی من چرا اینقدر پیر شده؟»…
By Ashoora.ir & Night Skin